سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته ها

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است (دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم


(دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری


(دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی)

* * * * * * * * * * * * * * * *




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88/10/17 توسط عسل
روزی از روزها ،

شبی از شب ها ،

خواهم افتاد و خواهم مرد ،

اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .

تا هرچه دورتر بیفتم ،

تا هرچه دیرتر بیفتم ،

هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،

پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم ،

همین .





نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/10/16 توسط عسل

دکتر علی شریعتی انسان‌ها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

1ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

 

2ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت‌شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌‌شان یکی است.

 

3ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

 

4ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.

شگفت‌انگیز‌ترین آدم‌ها.

در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/10/16 توسط عسل

زن عشق می کارد و کینه درو می کند...

 دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

 می تواند تنها یک همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است

 و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....

 او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/10/16 توسط عسل

امشب از این شب تاریک مجالی خواهم

تا بخوانم تنها و بگریم خاموش

تا برآرم فریادو بگویم افسوس

گر چه من غمگینم

گر چه دور از تو شدم در قفسی زندانی

قفسی تیره و تار

که ندارد حتی،روزنی راه فرار

ونبارد بر آن قطره بارانی

یا نگهبانی که فریبم اورا

و به مرگ خود از این درد رهایی یابم

                                                 و بخندم اورا

گر چه یک عمر گذشت

گرچه بودم همه در حسرت یک لحظه ناب

تا ببینم شایداز روی تو در قله خواب

ولی افسوس  ندیدی من را

و ترا میبینم که شکتی من را

گرچه قلبم سوزد بی صدا در نفس آتش تب

زیر لب میگویم :

                        ((ببین چه تنها شده ام بی تو در این خلوت شب))     

ببین که جز آه نباشد درمان

و به جز اشک نبارد باران

گرچه رفتی و مرا ،دست و پا بسته رها کردی

بی صدا رفتی و از دور نگاهم کردی

لیکن ای یار چه پنهان از تو

که تنهایی مرا دیدی

اشک مرا دیدی و مستانه به آن خندیدی

تو ندیدی اما ،که خدایی دارم

ورچه از غصه زبانم بسته است

در دلم شورو نوایی دارم

نشنیدی هرگز که صدایت کردم

نشنیدی حتی حرف آخر را هم

امشب از این شب مجالی خواهم  

حرف آخر را بنویسم بر ابر.....

                                           بسپارم بر باد.....

و به پرواز آیم   

تا که شاید روزی تو ببینی انرا

که نوشته است بر ان بس روشن

آرزویم این استکه نبینی هرگز

                                     ((وزگاری چون من))

پس ترا میبخشم

کوله باری بردوش

روزگار خسته .خاموش

به خلوت میرفت

زیر لب مزمه میکرد که ای دور از من:

                                             تونیایی،دگرم هیج خبر!

                                                                                و نبینی دگرم هیج اثر....!

 

 

                   




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/10/1 توسط عسل
<      1   2   3      
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : خودش[66]
نویسندگان وبلاگ :
گل بارون زده (@)[2]

عسل (@)[19]

حامد (@)[18]

بهار (@)[6]



hese.gharib10@yahoo.com
bahar 20

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس