دلم گرفته از تکرار از روزهایی که بی هیچ شب شدند و شب هایی که در کوچه پس کوچه های صبح سر به خاک ساییدند دلم گرفته از ازدحام غریبه ها از او که نمی شنود از او که لحجه ی شیرین نگاه را هرگز نفهمید و دلم گرفته نه از نبودن او که از ماندن خود من از سایه ی بی قرار خود خسته ام
ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی شنوند عجب تلخ است قصه عادت...
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88/11/14 توسط عسل